ترشح آدرنالین در چهار اپیزود از بورس تهران! / فاصله خوشبختی تا بدبختی فقط یک خبر بود !
1. شب – داخلی – منزل اشکان
ساعت هاست نشسته است جلوی تلویزیون و زل زده به زیر نویسی که از چپ به راست تصویر حرکت می کند. تمام اخبار را بخش به بخش نگاه کرده است . هنوز خبری نیست که نیست. منتظر است تا خبر خوش توافق در مذاکرات هسته ای را بشنود. با امید و خوشبینی به مذاکرات تمام پس اندازش را سهام خرید است . خودش .. دوستانش .. اقوامش ..
چند ثانیه نمی گذرد که آدرنالین در خونش مجددا فوران می کند. خاطره که حالا رو به روی اوست با خوشحالی به اشکان نگاه می کند اما برخلاف انتظار می بیند اشکان خشکش زده است .
هرچه فکر می کند نمی فهمد چرا باید بدبخت شده باشند . "مگر اخبار خوب نبود ؟ "
کنفرانس خبری جان کری شروع می شود . خوب گوش می دهد. جان کری از پیشرفت چشمگیر در مذاکرات صحبت می کند . از این که فاصله ها کم شده و از این که به آینده امیدوار است و مطمئن است در پایان بازه هفته و ماه به نتیجه خواهند رسید . از اینکه در مسیر درستی هستند . کمی آرام می شود اما یک پیامک دیگر می آید. عادل است . نوشته "فردا ساعت 8 بیدار باش باید هرچه داریم بفروشیم !" آدرنالین دوباره در خونش فوران می کند و دهانش خشک می شود . آخر چرا ؟ این خبر منفی کجاست که او نمی شنود ؟
در اتاق راه می رود و ناگهان به سمت در خروجی خانه می رود. خاطره می گوید کجا ؟ می گوید می روم سیگار بکشم . اشک در چشمان خاطره حلقه می زند .. 11 سال است که اشکان سیگار را ترک کرده اما امشب می رود که سیگار بکشد.
اشکان ساعت 12 شب بر می گردد . بوی سیگار می دهد . به خاطره نگاه می کند و می گوید من می روم بخوابم که فردا صبح زود باید بیدار شوم و هرچه داریم بفروشم . به رختخواب می رود در شرایطی که تازه کنفرانس خبری اشتون و ظریف آغاز شده است . ظریف می گوید : قصد داریم مذاکرات را طی چهارماه نهایی کنیم .. مذاکرات به زودی به نتیجه خواهد رسید و برای مردم ما یک برد خواهد بود .. ما به راه حلی که به توافق برسیم نزدیک هستیم و در کوتاه زمان ممکن می خواهیم به توافق برسیم و به زمان زیادی احتیاج نداریم . . پیشرفت قابل ملاحظه ای داشتیم و همه وزرا به این پیشرفت ها اذعان داشتند .. این آخرین تمدید است و ما خیلی سریعتر از هفت ماه به نتیجه می رسیم ..
ظریف می گوید اما اشکان خواب است و نمی شنود ..
سخت در فکر است . نمی فهمد چرا اما تمام آرزوهایش نقش بر آب شده است. نمی فهمد چرا تحلیل حاج عزت از مذاکرات منفی است. صبح که رفته بود بقالی پنیر بخرد هم حاج اسماعیل ، بقال محل اعتقاد داشت بورس ریزش خواهد کرد . مگر می شود حاج عزت عطار و حاج اسماعیل بقال اشتباه کنند ؟
در افکار خودش غوطه ور است که ناگهان می بیند صف نان بربری منحل می شود. تمام کارگرها از صف بیرون می آیند و با سرعت دور می شوند . خانمی که جلویش است هم از صف بیرون می رود و زیر لب غرغرکنان می گوید "من که از اولش هم تافتون بیشتر دوست داشتم."
حتما اتفاقی افتاده است وگرنه مردم دیوانه نیستند که از صف نان به یکباره بیرون بروند. حتما این نانوایی هم توی نانش چیزی می ریزد که به یکباره مردم فهمیده اند و بدون آنکه به او بگویند در رفته اند. یاد حرف پدربزرگ خدا بیامرزش می افتد که می گفت هیچ صفی بی علت نیست !
حالا او سر صف است . شاطر می گوید چند تا میخواهی پسرم ؟
3. صبح – دفتر شرکت حقوقی – داخلی
از صبح برق خوشحالی را میشد در چشمان ظهیری نیا دید . سهم هایی ارزشمند در قیمت هایی رویایی به هر تعداد که بخواهد در دسترس است. موقعیتی که هر چند ماه یکبار پیش می آید و سرمایه آنها را ارتقا می دهد. یاد حرف های مهندس نظری می افتد که می گفت هیچ جا مثل ایران نمی شود پول درآورد. از خودشان بخر و چند روز دیگر به خودشان در صف های خرید بفروش.
منشی می پرسد : قربان امروز چی میل دارید و ظهیری نیا می گوید قهوه . لطفا تلخ تلخ باشد بدون شیر و شکر ! همیشه در خوردن قهوه تلخ مشکل دارد اما حس می کند خیلی باکلاس است که قهوه را تلخ بخورد . اصلا تمام بزرگان قهوه را تلخ می خورند مثل مایکل داگلاس در آن فیلم معروف و در چنین روزی باید قهوه را تلخ خورد هرچند اگر به خودت بپیچی و بخوری.
همه در شرکت خوشحال هستند. به این موقعیت می گویند گلریزان . از اول صبح صف ها تقسیم شده است و صف فروش وساپا به ظهیری نیا و مجموعه او رسیده است . خدا بدهد برکت . امروز می خرد و بعد از 3 روز بیش از 12 درصد سود خواهد کرد.
نشسته است منتظر و دستش بر روی دکمه اینتر است. دکمه ای که در یک لحظه 50 میلیون صف فروش وساپا را خواهد بلعید. بازار که باز می شود تمام شرکا صف های خودرویی ها را می بلعند اما او مردد است . چرا باید اینکار را بکند ؟ چرا حجم مبنا را پر نکند و فردا 4 درصد پایین تر نخرد ؟ اصلا او چه وظیفه ای دارد از بازار حمایت کند ؟ مگر تمام هدف آنها از فعالیت در بازار سرمایه سود کردن نیست ؟
ظهیرینیا عدد را از 50 میلیون می کند 3 میلیون و به اندازه حجم مبنا خرید می کند. باقی اش باشد برای فردا که شکار نزدیک تر شده باشد. شکاری که حواسش به ارزش های سهم نیست و اینقدر آدرنالین در خونش ترشح شده است که دیگر نمی تواند شکارچی را ببیند.
لپ تابش را می بندد . اطراف را چک می کند کسی حواسش به او نباشد و یواشکی از کشوی میزش شکر در می آورد و در قهوه می ریزد ..
4. ظهر – داخلی – منزل اشکان
احساس ضعف می کند . امروز نه او و نه خاطره هیچ کدام صبحانه نخورده اند . بربری که صف نداشته باشد بربری نیست و همان بهتر که نخری.
راس ساعت 8:30 سهامش را برای فروش گذاشته است و هنوز خریداری بیش از حجم مبنای سهامش نیامده. کاش حداقل حجم مبنای سهمش را نداده بودند که منفی نمی خورد.
یک حساب سرانگشتی می کند و می بیند خودش و دوستانش و آشنایانش اگر سهامشان را از توی صف بردارند حداقل 10 میلیون از صف فروش کم می شود . یک میلیون سهامی که با پول فروش خانه پدرش اش خریده است را از صف فروش برمی دارد . پشت سرش می بیند چند میلیون دیگر هم برداشته شد !
گوشی را برمی دارد که به بقیه هم اطلاع بدهد سهامشان را بردارند تا الکی ضرر نکنند. حس می کند حالش امروز کمی بهتر است و راحت تر می تواند فکر کند.
گوشی را به کناری پرت می کند و در کسری از ثانیه مجددا آن یک میلیون سهام را در صف فروش می گذارد. باید هرچه دارد و ندارد بفروشد و دلار بخرد . نگاه که می کند می بیند آن چند میلیون صفی که برداشته شده بود مجددا پشت سرش اضافه شد.
دهانش خشک می شود. بسته سیگار را از جیبش در می آورد و یک سیگار روشن می کند . کاری که تا آن لحظه در خانه نکرده بود. خاطره از دور اشکان را نگاه می کند در حالیکه با پشت دستش اشک هایش را پاک می کند. نمی داند در آن پیامک ها برای همسرش چی می نویسند که اینطور او را به هم ریخته است.
چادرش را سر می کند تا پیش حاج عزت برود و از او کمک بخواهد . قدیم ها هر وقت بیماری ای داشتند از عطاری حاج عزت داروی گیاهی می گرفتند و اخیرا هر وقت می رفت مغازه اش می دید که از بورس صحبت می کند و عده ای هم دورش را گرفته اند و گوش می دهند.
قبل از رفتن تمام پنجره ها را باز می کند تا بلکه کمی بوی سیگاری که در خانه پیچیده کمتر شود. به اشکان نگاه می کند که زل زده است توی مانیتور.
با خودش می گوید کاش اشکان هنوز همان شغل سابقش را داشت . کاش هنوز با نیسانش کار می کرد اما اعصابشان راحت تر بود . کاش هیچ وقت دیگر سیگار نمی کشید ..
و این بود داستان آنهایی که هر چه دارند در بورس از دست می دهند یا براستی فاصله خوشبختی تا بدبختی فقط یک خبر بوئ ؟
به خاطر هیچ ... به خاطر پوچ ... بدبخت شدیم ؟
بیچاره کردیم همو
بمب هسته ای هم تو تهران بخوره اینطوری نمیشه که
بیاد به خودمون رحم کنیم
سهامتونو مفت ندید بره
کاش این دوستان جوگیر اصلا وارد بورس نمی شدند و به همان.....
مقاله خوبی نوشتی
1-گفتند پولی که عصای دست نباشه بیارید تو بورس گوش نکردیم
2-گفتند سهام بنیادی بگیرید گوش نکردیم
3-سیمانی با PE زیر 5 رو ول کردیم وارد قمار
سهام های با PE بالای 100 شدیم تا نوسانی گیرمون بیاد
4-باز و باز و باز در دام بازی های حقوقی ها و سرمایه کلان دارا میوفتیم
اگه بنیادی خرید کنید و صبور باشید همیشه در کل بورس بهتر از سایر بازارهاست و اگه اومدید یه شبه پول دار شید بگیر نگیر داره و آدرنالین
خداییش آقای تهماسبی داستان نویس باشه خوب میفروشه
اشک منو درآورد.
میلیونها لایک داره
خودمونو خوش کردیم به حرفای زیبا
تا ببینیم خدا چی میخواد
آخرش که یه روز قراره مثبت بشه مگه نه؟؟؟؟؟
از شماست که بر شماست
احسنت و تشکر ....
ما در حال خوردن داروی تلخی هستیم که جز این راه علاجی نیست