ناصر شش ساله قربانی اعتیاد مادر
وارد بخش اعصاب که می شویم، نگاه بیمار تخت وسط اتاق اول صدایمان می کند، تردید داریم که ناصر باشد، اما دوستی که در هفته گذشته پی گیر وضعیتش بوده راهنماییمان می کند به سمت همان تخت. کودکی که هوشیاری ندارد و چشمانش را به سختی باز نگه داشته است.
به گزارش افکارنیوز؛ ناصر ۶ ساله است و دو ماه پیش از محله لب خط شوش، توسط اورژانس به بیمارستان منتقل شده است. علائم اولیه عفونت و درد در مجاری ادرار بوده اما بعد از چند ساعت در بیمارستان دچار شوک شده و هوشیاری اش را از دست داده است.
ناصر شش ساله قربانی اعتیاد مادر
پرستار پرونده اش را برایمان تشریح می کند و با حوصله به سوالاتمان پاسخ می دهد، سه مرحله CPR (احیا قلبی ریوی) را پشت سر گذارده است، در حال حاضر قادر به حرکت نیست. دیر به بیمارستان رسیده و همین باعث شده است عفونت کلیه در بدنش منتشر و باعث از هوش رفتنش شود.
حالا مددکاری بیمارستان تصمیم دارد تا او را به بهزیستی منتقل کند. با شرایطی که دارد بهتر است به خانه برنگردد، چون خانواده ای که با غفلتشان باعث شده اند بیماری اش به این مرحله برسد، مراقبت های لازم را از او نخواهند داشت. نظر پرستار این است که این مورد به نوعی کودک آزاری و غفلت از کودک محسوب می شود. در طول این دو ماه مادر تنها دو یا سه بار به سراغ پسرش آمده است.
وارد کوچه که می شویم خبری از صدای خنده و بازی بچه ها نیست، سکوتی وهمناک کوچه را پر کرده، کمی جلوتر که می رویم ردیف ۳۰- ۴۰ نفری معتادان در حال مصرف مواد را می بینیم که بی توجه به رهگذران به کار خود مشغولند، حتی نیم نگاهی به عابران نمی اندازند و غرقند در دودها و پایپ ها و ورق های نقره ای رنگی که روی آتش فندک اتمی سیاه می شوند و می سوزند و می سوزانند.
این پایپ های خوش قیافه و این دانه های سفید که عقل و هوش و عاطفه این جماعت را ربوده و جز توهمی دروغین و سکوتی مرگبار چیزی برایشان نگذاشته است. سر پیچ کوچه مادر ناصر را می بینیم، سرحال و بی تفاوت، شبیه مادرهایی نیست که در بیمارستان می بینیم، مادرهایی که تمام هم و غمشان بهبود فرزندشان است و شب و روزشان یکی شده و خواب و خوراک و زندگی را از یاد برده اند و تنها چیزی که میخواهند سلامت کودکشان است. می گویم از بیمارستان آمده ام، از پسرت خبر داری؟ انگار که مهر مادری اش جنبیده باشد می گوید: "حال پسرم چطور است؟
من هفته پیش رفتم دیدمش بیهوش بود. برایش از وضعیت ناصر می گویم و اینکه ممکن است به دلیل شرایطی که دارد به بهزیستی منتقل شود. می گوید: "من می ترسم با این وضعیت بهش غذا بدم، بذار ببرنش بهزیستی" در چشمانش نگرانی یک مادر که یک هفته پیش دو فرزندش را به بهزیستی سپرده و پسر دیگرش هم در بیمارستان بستری شده را پیدا نمی کنم. بنده مواد شده، شیشه برایش تعیین تکلیف می کند و مردی که به محض ورودمان به خانه از راه پله سرک می کشد به او می گوید که چه تصمیمی برای بچه هایش بگیرد. مرد را صدا می کند و می گوید: "بچه م (حتی اسم پسرش را هم نمی آورد) تو بیمارستانه. اینا می گن باید با سرنگ بهش غذا بدم، من می ترسم این کارو کنم، بدمش بهزیستی؟" و مرد می گوید: "حالا بذارید یه چند روز دیگه بمونه تو بیمارستان شاید بهتر شد"
رابط منطقه لب خط می گوید: " همسرش به جرم قتل محکوم به اعدام است و این زن با چهار فرزندش در این خانه زندگی می کرده، هفته پیش بعد از بلاهایی که سر دختر کوچکش آمد تصمیم گرفتیم دو دخترش را به بهزیستی بسپریم، مادرشان هم راضی بود که این اتفاق بیافتد، همراه مادرشان به مرکز رفتیم تا بچه ها را تحویل بدهیم، اما آنقدر خماری آزارش می داد که حتی صبر نکرد با بچه ها خداحافظی کند، هنوز پروسه اداری پذیرش بچه ها تمام نشده بود که بدون خداحافظی به محله برگشت تا خماری اش را رفع کند" حالا فقط آرش پیش مادرش مانده، پسری که به گفته رابط منطقه مورد سوء استفاده بچه های محل قرار می گیرد و مادرش برای فال فروشی راهی اش می کند به چهار راه ها و مترو و پارک و...
تمام بدنش منقبض شده، قادر به حرکت نیست، اما نگاهش با زبان بی زبانی حرف می زند، نگاهش پر از حرکت است، پر از فریاد، دستانش را مشت کرده و ماهیچه های بدنش تحلیل رفته، اما انگار با تمام وجودش از آدمهایی که کنار تختش ایستاده اند سوالی دارد، انگار می خواهد بپرسد: شما که بزرگترید، شما که این دنیا را ساخته اید، به من بگویید زندگی این بود؟ این حجم عظیم رنج و درد و تنهایی و چرک و عفونت نامش زندگیست؟
ناصر شش ساله قربانی اعتیاد مادر
پرستار پرونده اش را برایمان تشریح می کند و با حوصله به سوالاتمان پاسخ می دهد، سه مرحله CPR (احیا قلبی ریوی) را پشت سر گذارده است، در حال حاضر قادر به حرکت نیست. دیر به بیمارستان رسیده و همین باعث شده است عفونت کلیه در بدنش منتشر و باعث از هوش رفتنش شود.
حالا مددکاری بیمارستان تصمیم دارد تا او را به بهزیستی منتقل کند. با شرایطی که دارد بهتر است به خانه برنگردد، چون خانواده ای که با غفلتشان باعث شده اند بیماری اش به این مرحله برسد، مراقبت های لازم را از او نخواهند داشت. نظر پرستار این است که این مورد به نوعی کودک آزاری و غفلت از کودک محسوب می شود. در طول این دو ماه مادر تنها دو یا سه بار به سراغ پسرش آمده است.
وارد کوچه که می شویم خبری از صدای خنده و بازی بچه ها نیست، سکوتی وهمناک کوچه را پر کرده، کمی جلوتر که می رویم ردیف ۳۰- ۴۰ نفری معتادان در حال مصرف مواد را می بینیم که بی توجه به رهگذران به کار خود مشغولند، حتی نیم نگاهی به عابران نمی اندازند و غرقند در دودها و پایپ ها و ورق های نقره ای رنگی که روی آتش فندک اتمی سیاه می شوند و می سوزند و می سوزانند.
این پایپ های خوش قیافه و این دانه های سفید که عقل و هوش و عاطفه این جماعت را ربوده و جز توهمی دروغین و سکوتی مرگبار چیزی برایشان نگذاشته است. سر پیچ کوچه مادر ناصر را می بینیم، سرحال و بی تفاوت، شبیه مادرهایی نیست که در بیمارستان می بینیم، مادرهایی که تمام هم و غمشان بهبود فرزندشان است و شب و روزشان یکی شده و خواب و خوراک و زندگی را از یاد برده اند و تنها چیزی که میخواهند سلامت کودکشان است. می گویم از بیمارستان آمده ام، از پسرت خبر داری؟ انگار که مهر مادری اش جنبیده باشد می گوید: "حال پسرم چطور است؟
من هفته پیش رفتم دیدمش بیهوش بود. برایش از وضعیت ناصر می گویم و اینکه ممکن است به دلیل شرایطی که دارد به بهزیستی منتقل شود. می گوید: "من می ترسم با این وضعیت بهش غذا بدم، بذار ببرنش بهزیستی" در چشمانش نگرانی یک مادر که یک هفته پیش دو فرزندش را به بهزیستی سپرده و پسر دیگرش هم در بیمارستان بستری شده را پیدا نمی کنم. بنده مواد شده، شیشه برایش تعیین تکلیف می کند و مردی که به محض ورودمان به خانه از راه پله سرک می کشد به او می گوید که چه تصمیمی برای بچه هایش بگیرد. مرد را صدا می کند و می گوید: "بچه م (حتی اسم پسرش را هم نمی آورد) تو بیمارستانه. اینا می گن باید با سرنگ بهش غذا بدم، من می ترسم این کارو کنم، بدمش بهزیستی؟" و مرد می گوید: "حالا بذارید یه چند روز دیگه بمونه تو بیمارستان شاید بهتر شد"
رابط منطقه لب خط می گوید: " همسرش به جرم قتل محکوم به اعدام است و این زن با چهار فرزندش در این خانه زندگی می کرده، هفته پیش بعد از بلاهایی که سر دختر کوچکش آمد تصمیم گرفتیم دو دخترش را به بهزیستی بسپریم، مادرشان هم راضی بود که این اتفاق بیافتد، همراه مادرشان به مرکز رفتیم تا بچه ها را تحویل بدهیم، اما آنقدر خماری آزارش می داد که حتی صبر نکرد با بچه ها خداحافظی کند، هنوز پروسه اداری پذیرش بچه ها تمام نشده بود که بدون خداحافظی به محله برگشت تا خماری اش را رفع کند" حالا فقط آرش پیش مادرش مانده، پسری که به گفته رابط منطقه مورد سوء استفاده بچه های محل قرار می گیرد و مادرش برای فال فروشی راهی اش می کند به چهار راه ها و مترو و پارک و...
تمام بدنش منقبض شده، قادر به حرکت نیست، اما نگاهش با زبان بی زبانی حرف می زند، نگاهش پر از حرکت است، پر از فریاد، دستانش را مشت کرده و ماهیچه های بدنش تحلیل رفته، اما انگار با تمام وجودش از آدمهایی که کنار تختش ایستاده اند سوالی دارد، انگار می خواهد بپرسد: شما که بزرگترید، شما که این دنیا را ساخته اید، به من بگویید زندگی این بود؟ این حجم عظیم رنج و درد و تنهایی و چرک و عفونت نامش زندگیست؟
برچسب ها :
ارسال نظر
اخبار روز
خبرنامه